بیست ماهه ی بی نظیرم
یه روزایی بود که هر ثانیه نگاهت میکردم که کی میشه که چشم هات رنگ ها رو تشخیص بدن
یه روزایی بود که همش نگاهت میکردم که ببینم کد انگشت های خوشگلت رو هدفدار میبری سمت دهنت
یه روزایی بود که همش نگاه میکردم که کی میشه گردنت رو بالا بگیری
یه روزایی بود که همش منتظر اولین غلت زدنت بودم
یه روزایی بود که منتظر آقو آقوو کردنت بودم
یه روزایی بود که همش منتظر بودم که شش ماهه بشی و بهت حریره بادام بدم
یه روزایی بود که باهات زمزمه میکردم که عاشق نشستنتم ، چهار دست و پا رفتنتم ، عاشق کلمه های نا مفهوم و عاشق همه ی تازه هاتم ...
وامروز تو همان پسرک من هستی که با هر آهنگی صدا سر میدی و برا خودت آواز میخونی
خودت میتونی به تنهایی از تخت بلندت پایین بیای و واسه خودت دست بزنی ،
خودت میتونی از سرسره بالا بری و بیای پایین ،
خودت میتونی آب بنوشی و غذاتو کامل بخوری
عزیز دلم از وقتی به دنیا اومدی تا همین امروز وقت و بی وقت ، با بهونه و بی بهونه بغلت کردم ، بوسیدمت ، بوییدمت ، هیچ وقت هم فکر نکردم بغلی میشی میدونم که نمیشی یعنی هیچ بچه ای نمیشه .
نمیخوام یه روزی برسه که به خودم بگم ای وای چرا بچه ات رو از رو کتاب بزرگ کردی ، چرا اون لحظه که احساست چیزی رو بهت میگفت با گفته های دیگران پیش رفتی
همیشه میخوام خودم باشم با احساس ناب یه مادر و تو خودت باشی با همه ی بچگیهات و احساس ناب بچه گونت